از آیینهای نوروز میتوان به شخصیت دوست داشتنی حاجی فیروز اشاره کرد. شخصیتی که شاید به اندازه نمادهای پررنگ غربی در ذهن کودکان جای نداشته باشد. در این نوشتار به بررسی پیشینه این آیین میپردازیم.
حاجی فیروز یا حاجی پیروز منادی سنت نوروز است که در روزهای نزدیک به عید در کوچهها و خیابانهای ایران ظاهر میشود. او از پیام آوران نوروز است که در آخرین روزهای سال با آرایش عجیب به کوچه و خیابان میزند و با ترانه خواندن، تنبک زدن و بازی در آوردن موجب شادی مردم میشود. حاجی فیروز مردی است لاغراندام با چهره سیاه کرده؛ پیراهن، شلوار و کلاه دوکی شکل قرمز، گیوه نوک تیز و منگوله دار، که فرا رسیدن نوروز را نوید میدهد.
او دایره و تنبکی به دست میگیرد، به خیابان میآید و با شیرینکاری و خواندن شعرهای ضربی مردم را از هر گروه سنی شاد میکند. گفته میشود که سیاهی رخساره وی، نمونهای است که در دیگر آیینهای نمایشی ایران در فصل زمستان دیده میشود. در جشن �برفی� (که در محلات به مناسبت بارش نخستین برف سال برگزار میشود)، چهره کسانی را سیاه میکنند و در بازیها و آیینهایی همگانی به گونه خندهآور او را در کوچهها میگردانند. در این آیین سیاهی نماد سرما و شبهای بلند و سرد زمستان است. برخی هم وی را نماد اسطوره سیاوش میدانند؛ چهره سیاهش را نشانه بازگشت او از جهان مردگان، لباس سرخش را نماد خون سیاوش؛ و شادی وی را به خاطر حیات دوباره سیاوش میدانند!
محمود روح الامینی در �آیینها و جشنهای کهن در ایران امروز� با توضیح این نماد نخست از برگزاری مراسم میر نوروزی سخن به میان میآورد و نامهای را از علامه قزوینی درباره برگزاری مراسم میر نوروزی در بجنورد نقل میکند و سپس نتیجه میگیرد که �امروز کسانی را که در روزهای نخست فروردین، با لباسهای قرمز رنگ و صورت سیاه شده در کوچه و خیابان میبینیم که با دایره زدن و خواندن مردم را سرگرم میکنند و پولی میگیرند، بازمانده شوخیها و سرگرمیهای انتخاب �میر نوروزی� و �حاکم پنج روزه� است که تنها در روزهای جشن نوروزی دیده میشوند، نه در وقت و جشنی دیگر.�
حاجی فیروزه،
سالی یه روزه،
همه میدونن،
منم میدونم،
عید نوروزه.
ارباب خودم سامالا علیکم،
ارباب خودم سر تو بالا کن،
ارباب خودم منو نیگا کن،
ارباب خودم لطفی به ما کن.
ارباب خودم بزبز قندی،
ارباب خودم چرا نمیخندی؟
زمان آمدن حاجی فیروز
بعضی هم زمان حضور حاجی فیروز در خیابان را مربوط به 13 نوروز که روز طبیعت است میدانند؛ و او را نشان از ضربالمثل �روسیاهی برای ذغال میماند� میدانند که همه جا سبز شده و شروع زندگی جدید میباشد. گمان میرود مرحوم صبحی مهتدی داستان عمو نوروز را بر اساس این نماد نوشته است که بسیار خواندنی میباشد:
یكی بود، یكی نبود. در روزگارهای خیلی پیش، مردی بود به نام عمو نوروز. عمو نوروز سالی یك مرتبه، روز اول بهار از سرِ كوه پایین میآمد. عمو نوروز کلاهش نمدی بود، زلف و ریشش را حنا میبست، قدك آبی داشت. گیوه ای تخت نازك و شلواری حریر به پا داشت. عصا زنان به سمتِ دروازهی شهر میآمد.
بیرون دروازه باغچهای بود، پر از دار و درخت. از هر میوهای كه بخواهی درختی داشت. وقت آمدن عمو نوروز درختها پر از شكوفه بودند، و دور تا دور باغچه هم هفت جور گل، گلهای رنگ به رنگ سبز میشد. گل سرخ، گل نرگس، گل بنفشه، گل همیشه بهار، گل زنبق، گل لاله و گل نیلوفر. صاحب باغچه پیرزنی بود، كه عاشق عمو نوروز بود. پیرزن روز اول بهار، صبح زود بیدار میشد، رختخوابش را جمع میکرد و اتاق و حیاط را جارو میزد و زیباترین فرش خانهاش را میآورد و توی ایوان پهن میکرد. در یك سینی هفتسین میچید. سیر، سركه، سماق، سنجد، سیب، سبزی و سمنو. در سینی دیگر هفت جور میوهی خشك با نقل و نبات میگذاشت و یك شمع هم توی شمعدان، دم سینی میگذاشت.
ننه پیرزن، نیم تنهی ترمه، تنبان قرمز و شلیتهایی زیبا به تن میکرد. عود و عنبر و مشك به سر و صورت و گیسهایش میزد و منقلِ آتش را هم درست و آماده میکرد و یك کیسهی كوچولوی اسفند هم پهلوش میگذاشت. كوزه و قلیان را هم آب گیری میکرد، اما روی سر قلیان، آتش نمیگذاشت و چشم به راهِ عمو نوروز مینشست. همین جور كه نشسته بود، پلكِ چشمهایش سنگین میشد و یواش یواش، خواب او را با خودش میبرد.
عمو نوروز قدم زنان از راه میرسید و میدید كه ننه پیرزن مثلِ همیشه خوابیده است. با خودش میگفت: �بندهی خدا چه تداركی دیده، چقدر زحمت كشیده، لابد از خستگی خوابش برده.�
و دلش نمیآمد كه ننه پیرزن را از خواب بیدار كند. میآمد كنار ننه پیرزن مینشست، گل همیشه بهاری از باغچه میکند و کنار ننه پیرزن میگذاشت، از منقل هم آتشی روی سر قلیان میگذاشت و چند پُك به قلیان میزد. نارنجی را از میان دو پاره میکرد، یك پارهاش را با قند و آب میخورد و آتشهای منقل را برای این كه از بین نرود با خاكستر میپوشاند و میرفت.
آفتاب یواش یواش بالا میآمد و بر ایوان میتابید. پیرزن از خواب بیدار میشد.
اول، چیزی دستگیرش نمیشد. یك كم كه هوش و حواسش به سرجا میآمد، میدید ای داد و بیداد، به همه چیز دست خورده، قلیانِ آتش به سرش آمده، نارنج از میان دو تا شده، آتشها زیر خاكستر رفته است. آن وقت میفهمید كه عمو نوروز آمده و رفته است. میگویند ننه پیرزن همهی سال در انتظار عمو نوروز میماند و همهی سال برای روز نوروز تدارك میبیند تا روز اول سال عمو نوروز به دیدنش بیاید، اما هر سال پیش از رسیدنِ عمو نوروز خوابش میبرد. میگویند اگر عمو نوروز و ننه پیرزن، همدیگر را ببینند دنیا به آخر میرسد و چون هنوز دنیا به آخر نرسیده است، عمو نوروز و ننه پیرزن همدیگر را نمیبینند و هیچ وقت هم نخواهد دید.